از خواب که پرید نفس نفس میزد. سرش خیس عرق بود و از پشت تیر میکشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را میشنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرفتر ایستاده و فقط سوت میکشد. دستهایش را به شقیقههایش گرفت و تازه فهمید که کابوس میدید اما یادش نبود چه دیده است.
1. سرش را که بلند کرد خودش را در اتاقی دید که هیچ چیزش آشنا نبود. تختخوابی غریبه، اتاقی ناآشنا و دختری که کنارش با آرامش تمام گوشهی لحاف را با علاقه بغل کرده و خوابیده بود. وحشت کرده بود. اتاق تاریک بود. مثل کسی که به دزدی آمده باشد پاورچین پاورچین خودش را به پنجرهی روبرویش رساند. صدای نفسهایش از قدمهایش بیشتر آزارش میداد. پرده را به آرامی کنار زد. هوای بیرون کاملا روشن بود اما اتاق تاریک مانده بود. پرده را که انداخت باز تاریکی اتاق را گرفت. ترسیده بود. خانهی کوچکی بود که نمیدانست چطور سر از آنجا درآورده است. صدای سوت قطار سرش را پر کرد. سردردش شدیدتر شده بود.
2. پشت مانیتور از زیر عینکش به ده انگشتش که روی دکمههای کثیف صفحه کلید، بالا پایین میپریدند خیره شده بود. کلماتی را که مینوشتند نمیفهمید. انگار کسی بالای سرش ایستاده بود و جملات را دیکته میکرد. سرش را بلند کرد. چند نفر بلند بلند میخندیدند؛ دلیل خندههایشان را نمیدانست ولی بی اختیار با آنها قهقهه کرد. آن قدر خندید که چشمانش خیس شد. ساعت 2 بود. وقت کار تمام شده بود. بلند شد پالتواش را پوشید. با چند نفر دست داد. نفر آخر کاغذکی دستش داد و گفت چکِ کارِ دو ماه اخیرت است. صدایش، شبیه صدای معلمهای کلاس اول بود که با صدای بلند و کشیده دیکته میگفتند. روی کاغذ اسمی نوشته شده بود که نمیشناخت. تا کرد و گذاشت توی جیبش. پایش را از اتاق که گذاشت بیرون، هرچه پاشنهی پایش را محکم روی سنگهای راهرو میکوبید صدایی بلند نمیشد. انگار نه انگار که کسی راه میرود. به خیابان که رسید آفتاب به چشمش زد. هوا آفتابی بود و مردم لباسهای تابستانی پوشیده بودند و درختهای خیابان سبز بودند اما نمیفهمید چرا با پالتو و شال گردن بیرون آمده و هنوز سردش است. باد سوزناک به سرش میخورد و دردش تیر میکشید. صدای سوت قطار ناگهان از پشت سرش بلند شد. خودش را پرت کرد کنار پیاده رو. همه به کارش خندیدند.
3. استاد از دنیایی بهتر صحبت میکرد؛ حرفهایی «خوب» و «نغز» و «زیبا». سخن از دنیایی بود که همه چیز آن واقعی است؛ نه دروغ دارد نه توهم. سرش پایین بود. صدای استاد از دور به گوشش میخورد. انگار گوشی توی گوشش کرده بودند که فقط صدای زبر کشیدن شدن خودکارش روی حاشیهی دفتر و خس خس سینهاش از آن پخش میشد و صداهای اطراف از دور به گوشش میرسید. نوک خودکار را روی دفترش فشار میداد و زیگزاگهای ریز و پررنگ میکشید. رفته رفته صدای خودکار به صدای حرکت قطار تبدیل شد. همان قطاری که ایستاده بود، حرکت کرد؛ تندتر و تندتر. صدایش رفته رفته بلندتر میشد. با صدای خس خس سینهاش هم صدای سوت قطار میآمد. اما دیگر مهم نبود. موتور قطار توی دستش بود و سوتش درون سینهاش. سرش را پایین انداخته بود. صدای شکستن دیوارهای کلاس هم سرش را بالا نیاورد. قطار وارد کلاس شد. همه با آرامش کنار کشیدند. انگار داشت از بالا به خودش نگاه میکرد: کلاسی بزرگ که چند نفر دور یک نفر را خالی کردهاند. قطار سوت کشان با سرعت تمام زیرش گرفت. خونش روی دیوارهای یک دست سفید کلاس پاشید. سرش زیر چرخهای قطار خرد شد. خون جلوی نگاهش را گرفت. سرش از خون گرم و خیس شده بود.
سرش خیس عرق بود و از پشت تیر میکشید. توی گوشش صدای سوت قطاری را میشنید که انگار از ایستگاه دور شده اما چند صد متر آن طرفتر ایستاده و فقط سوت میکشد و لوکوموتیورانش سرش را تکان میدهد و بلند بلند به او میخندد.